مرکز اطلاع رسانی آرخلو

Welcome to the Arekhloo Information Center | خوش گلدیز

مرکز اطلاع رسانی آرخلو

Welcome to the Arekhloo Information Center | خوش گلدیز

داستان آقساق جیران (آهوی لنگ)‏

 یکی بود، یکی نبود، درزمانهای قدیم مردی بد طینت و ظالم با زن و دو فرزندش در بیابانی زندگی می کردند. روزی از روزها مرد از راهی می گذشت که چشمش به شنزاری افتاد که ریگ های رنگ به رنگ درآن دیده می شد. مرد که از آنها خوشش آمده بود، مقداری راجمع  کرده در جیب گذاشت تا برای فرزندان به خانه  بیاورد وقتی که به خانه رسید، دست درجیب  کرد، ناگاه متوجه شد که همه ریگها تبدیل به  گندم شده اند. خیلی خوشحال شد. الاغ و  چند کیسه را برداشت و به راه افتاد تا ازآن  شنها بار کرده به خانه بیاورد و استفاده نماید.

‏کیسه ها را پر کرد و چون می خواست درب آنها را ببندد، متوجه شد که نخ برای بستن آنها ندارد. برای پیدا کردن نخ شرو‏ع به جستجو کرد. در گودالی کوچک نخی پیدا کرد که وقتی می خواست آن را بردارد دید بسیار طویل و دنباله آن ادامه دارد و هرچه میکشد تمام نمی شود. وقتی چندین متر بالا کشید سرانجام از انتهای آن که بسیار سنگین بود وبه ‏چاهی ختم می شد دیوی بالا آمد وخیلی عصبانی وخشگین گفت: آدمیزاد در اینجا چه می کند؟ همین الان تو را تکه تکه خواهم کرد . 
مرد که از ترس خود را باخته بود و به شدت می لرزید التماس کرد که مرا ببخش چون دیو به هیچ عنوان راضی نمی شد دست از مرد بردارد، مرد بدطینت گفت : قول می دهم دو تا بچه دارم، هر کدام را بخواهی به تو بدهم تا از من دست برداری .دیو قبول کرد به شرط آنکه فردا صبح یکی از بچه ها را تحویل او دهد.
‏ناراحت و غمگین به خانه رفت و جریان را با زن خود در میان گذاشت. ‏دختر که بزرگتر بود، حرفهای پدر را شنید و به برادرش خبر داد و گفت باید کاری کنیم که نتواند ما را به دیو بدهد. برادر قبول کرد که هر چه خواهرش بگوید، انجام دهد.
قرار بر این شد که صبح روز بعد که خواهر می خواهد به حمام برود برادرش به بهانه اینکه شانه او جامانده است به دنبال او رفته، فرار کند. دختر شبانه تمام وسایل مورد نیاز و غذای چند روز را فراهم کرد و شب خوابیدند. صبح زود طبق برنامه تظیم شده، پسر و دختر به دنبال یکدیگر رفتد تا از نظرها پنهان شدند .
دیو ساعتی متظر ماند و چون از مرد خبری نشد به نزدیکی خانه آمد و گفت چرا به قول خود وفا نکردی؟ مرد گفت شرمنده ام بچه ها فرار کردند وشاید خیلی ازاینجا دور شده باشند. دیو خشمگین به دنبال بچه ها به راه افتاد . پس از مدتی آنها را دید که با سرعت دور می شوند . دیو آنها را تعقیب نمود تا به رودخانه ای رسیدند که آب گل آلود و خروشان آن اجازه عبور نمی داد.
دختر مهره ای را که مادرش به او داده ‏بود به آب اند اخت و گفت: ‏ای رودخانه راه بده، دشمن آمد . ‏فورأ آب کم شد و بچه ها از آن گذشتند. دوباره جریان آب شدت یافت. وقتی دیو به کنار آب رسید، جرات نکرد به آب بزند. صدا زد « ‏آی بچه ها، من رهگذری هستم که می خواهم از آب عبور کنم، شما از کدام راه رفتید؟ راه را به من نشان بدهید» ‏دخترعمیق ترین منطقه رودخانه را به دیو نشان داد و به تکه کف سفیدی اشاره نمود و گفت: از روی آن تخته سنگ بیا. دیو که فکرمی کرد ‏بچه ها چیزی نمی داند با صداقت حرف میزند، از همان راه به آب زد و به روی تکه کف وسط آب آمد، وارد شدن به رود‏خانه همان و به قعر آبها رفتن همان.
‏خواهر و برادر که از دست دیو آدمخوار و پدر بدجنس خود راحت شده بودند، روبه سوی بیابانها گذاشتند. بین راه چوپانی را دیدند که مشغول چرانیدن گوسفند بود. چون بسیار تشنه بودند سراغ آب را گرفتند. چوپان گفت: ‏درآن طرف تپه، چشمه آبی است که مخصوص وحوش بیابان و آهوان دشت و صحراست. از این آب شما نباید ‏بخورید، چون پس از مصرف کردن به شکل یک آهوی لنگ در می آیید .از این آب عبور کرده و چند متر آن طرف تر چشمه آبی است که مخصوص انسانهاست و از آن آب می توانید استفاده کنید .
‏هر دو از چوپان تشکر کردند وبه راه افتادند ‏وقتی به کنار چشمه آب حیوانات رسیدند‏، با وجودی که تشنه بودند، دختر به برادر خود گفت: ‏نکند از این آب بخوری . ‏پسر ظاهرأ اطاعت کرد، اما چون خیلی تشنه بود و تحمل رسیدن به آب انسانها را نداشت، شانه خواهرش را بر سر چشمه برجای گناشت تا به این بهانه بتواند مجددأ به سرچشمه برگردد. پس از چند دقیقه راهپیمایی برادر گفت: ‏خواهر، شانه شما کنار چشمه مانده است، باید برگردم و آن را بیاورم .‏دختر گفت: ‏خودم برای آوردن شانه می روم ، ‏ولی پسرمانع شد. وقتی برادر به چشمه آب رسید هم از شدت تشنگی و هم به لحاظ کنجکاوی سر بر آب گذاشت و نوشید و به راه افتاد.

خواهر دقایقی منتظر ماند و چون خبری از برادر نشد، غمگین و افسرده او را تعقیب ‏نمود ناگاه متوجه شد که برادرش به شکل یک آهوی لنگ درآمده و ‏لنگان لنگان به سوی او می آید. وقتی چنین دید حالش دگرگون شد و مدتها شروع به گریه و زاری نمود اما چاره ای جز تسلیم سرنوشت نداشت. همراه برادرش کنار چشمه انسانها آمدند و پس از رفع خستگی و خوردن آب هر دو به خواب رفتند.


دختر در خواب دید برادرش بصورت انسانی درآمده، با خوشحالی از خواب پرید، اما متوجه شد که اثری از او نیست و حیوان بیچاره سربه بیابان گذاشته و رفته است. خواهر که می دانست برادرش او را ترک نخواهد کرد، منتظر بازگشت او شد. آهو پس از مدتی به کنار چشمه و به خدمت خواهر آمد و گفت :‏برای پیدا کردن آذوقه رفته بودم . ‏از فردای آن روز آهو برای آوردن غذا و اطلاعات دیگر به اطراف چشمه می رفت و دختر هم به بالای درخت رفته او را نظاره می کرد تا برگردد و مخصوصأ به برادرش سپرده بود که از او خیلی فاصله نگیرد. چون ممکن است مورد هدف تیر شکارچیان ‏قرار گیرد.



روزی از روزها پسر پادشاه آن منطقه به شکار آمده بود. چون خسته شد برای استراحت به کنار چشمه آمد و درآنجا اطراق کرد و در زیر سایه درخت به خواب رفت. دختر که از بالای درخت به برادرش فکر می کرد و می دانست که نمی تواند پیش خواهرش برگردد، ناراحت شد و شروع به گریه نمود. دراین حال قطره ای از اشکهای چشمش روی صورت پسر پادشاه که زیر درخت درحال استراحت بود افتاد. 
‏پسرجوان از خواب بیدار شد و دختر زیبا را در بالای درخت دید. از او خواست که پائین بیاید، اما دختر امتناع نمود. پسر گفت ‏مطمئن باش کی به تو صدمه نمی زنم باز هم دختر قبول نکرد و به خواهش و تمنای پسر اعتنایی ننمود. پسر پادشاه به دیار خود برگشت و جریان دختر را برای پدر و خانواده بازگو نمود و گفت ‏من عاشق این دختر هستم و با هر زحمتی که شده باید او را به کاخ بیاورید. ‏شاه که پسرش را زیاد دوست می داشت، برای آوردن دختر جایزه تعیین کرد. 
‏پیرزنی مکار و حیله گر اعلام آماد گی نمود. چند روز بعد خود را بصورت پیرزنی کور و مهاجر در آورد. چند تکه از لباس های خود و یک عدد لگن لباسشویی برداشت و به کنار چشمه آمد تا به بهانه شستن لباس های خود حیله ای بکار برده ودختر را فریب دهد. آن روز هم مثل دیگر روزها آهوی لنگ به صحرا رفته و دختر هم از بالای درخت او را تماشا می کرد پیرزن به کنار آب آمد و دیگ خود را وارونه روی آتش گذاشت که آب گرم کند و لباس ها را بشوید، چند بار آب آورد و به ‏جای اینکه به داخل دیگ بریزد، در پشت دیگ می ریخت. دختر که از ‏بالای درخت شاهد وقایع بود، صدا زد آهای مادر، دیگ را وارونه روی آتش گذاشته ای. پیرزن مکار که به ظاهر خود را کور و ناینا نشان می داد گفت 0 ‏دخترم، خداوند عاقبت تو را به خیر کند، تو را خدا فرستاده که به من کمک کنی و این چند تکه لباس را بشویی . دختر که قلبی مهربان ودلی پاک ‏داشت و هیچ فکر نمی کرد این زن حیله گر برای ربودن او آمده باشد و هم برای اینکه کار پیرزن را تمام کند تا برادرش مزاحم نداشته باشد و بتواند به کنار چشمه بیاید، گفته های پیرزن را قبول کرد و از درخت پائین آمد و شروع به شستن لباس ها نمود. پی ازشستن لباسها پیرزن گفت: دخترم، چشمانم نمی بیند، سرم را شسته ام، لطف کن موهایم را شانه بزن . دختر هم اطاعت کرد و مشغول شانه زدن موهای پیرزن شد. 
زن مکار درحالیکه دخترصمیمانه مشغول خدمت به او بود، لباسهای خودش را به لباس های دختر دوخت تا نتواند فرار کند.
طبق برنامه قبلی، چند نفر که در نقطه ای دور مخفی شده بودند. با اشاره پیرزن از کمینگاه بیرون آمدند تا دختر بیچاره را که می خواست فرار کند، دستگیر نمایند. دختر گفت: آی درخت خم شو، دشمن آمد ، شاخه درخت پایین آمد، اما به علت دوخته بودن لباس هایش نتوانست از درخت بالا رود. در همین حال مردان او را گرفتند و به قصرپادشاه بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. و آهوی بیچاره وقتی که دید خواهرش را به کاخ پادشاه بردند با احتیاط دراطراف شهر قدم می زد و شبها در پناهگاهی می خوابید تا کسی متوجه او نشده و نداند که برادر زن پادشاه است.
مدتها گذشت، ‏عروس حامله شده بود. ندیمه شاهزاده تصمیم گرفت او را از بین ببرد زیرا عاشق شاهزاده بود و فکرمی کرد با کشتن این زن میتواند با او ازدواج نماید. پس در یک روز معین به قصد گردش، عروس بینوا را به سرچاهی برد و با فریب دادن وی، او را به قعر چاه انداخت ولی چاه عمق زیادی نداشت و زن یچاره که از مرگ نجات یافته بود. درته چاه ‏ماند ندیمه هم لباس های عروس خانم را پوشید و قابلمه ای برشکم بت و قیافه خود را شبیه عروس شاهزاده کرد و به قصر رفت. ندیمه که متوجه تماس آهوی لنک با عروس شاهزاده شده بود و می دانست ممکن است مشکلی برایش بوجود آورد، تصمیم گرفت او را هم سربه نیست کند. از این رو به شاهزاده گفت : من بیمارم و مشتاق خوردن گوشت آهوی لنگ هستم و نشانی های آهو را هم داد.
شاهزاده عده ای را مسئول شکار حیوان یچاره نمود . آهو بعد از واقعه خواهرش هر روز به سرچاه می آمد و غذایی برای خواهر و دو فرزند تازه متولد شده اش می آورد. طبق دستور شاهزاده، شکارچیان برای شکار آهو حرکت کردند و از راه دور آهو را دیده، او را تعقیب نمودند. یکی از آنان که جوانمردی خداشناس بود، متوجه شد که آهو لنگ لنگان به سرچاهی می رود و برمی گردد و با دیدن شکارچیان از آن ناحیه دور نمی شود. این مرد متدین و با انصاف گفت « این حیوان مظلوم را شکار نکنید تا بدانیم چرا دائم در اطراف چاه پرسه می زند.
شکارچیان به محل واقعه آمدند و در کنارچاه صدای زن و بچه ای را شنیدند و دیدند از ته چاه نور و روشنایی به بالا می آید. مرد به کنار چاه رفت و صدا زد « شما کی هستید و در ته چاه ‏چه می کنید؟ ‏زن گفت ‏مرا از این مهلکه نجات دهید تا خود را معرفی ‏کنم: ‏وقتی زن را به همراه دو کودک خود از ته چاه بالا آوردند، تمام ماجرای ‏خود را برای شکارچیان بازگو نمود. یکی ازآنان را به دربار فرستادند و جریان را به اطلاع شاهزاده رساندند. زن و هر دو بچه اش را به همراه برادرش (آهوی لنک) به قصربردند ‏و سالها درکنار یکدیگر باخوشی و شادمانی زندگی کردند. آن ندیمه هم که چنان خیانتی کرده بود، به دستور شاهزاده سخت ترین شکنجه ها را برایش تعیین نمودند و فردای آن روز دو قاطر چموش پیدا کرده، هر پایش را به یک قاطر بسته، در بیابان رهایش نمودند، در نتیجه این جانی پست همچو دیو آدمخوار به سزای اعمال ننگین خویش رسید.

داستان یان اوقول

یکی بود، یکی بود، در زمانهای قدیم پادشاهی بود که از مال و مال دنیا چیزی کم نداشت، او با دختر یکی از حکمرانان منطقه ازدواج کرده اما صاحب فرزندی نشده بود ناچار زن دوم و سوم و.... و بالاخره هفتمین زن را هم به خانه آورد، ولی هیچکدام باردار نشدند.
‏سالها سپری شد، پادشاه افسرده و غمگین و همیشه دراین فکر بودد که پس از او تاج و تخت به دست چه کسی خواهد افتاد، اتفاقأ درویشی به درخانه وی آمد و به خدمت پادشاه رسید.

او که از اسرار و ناراحتی های درونی شاه واقف بود، خواست کمکی به وی بنماید. هفت عدد سیب از کیسه خود در آورد و به هر کدام از زنان میبی داد و گفت راز باردار شدن شما دراین سیبها ست . 
‏شاه که اشک در چشماش حلقه زده بود به درویش گفت که اگر صاحب فرزند شوم، به اندازه وزن خودت به تو طلا می دهم . همین که درویش  خداحافظی کرد، زنان هر کدام سیب خود را خوردند، اما زن کوچک شاه ‏که مشغول کاری بودء نصف سیب را خورد و نصف دیکر را روی پنجره گذاشت که خروسی آن را برداشت و فرار کرد خوشبختانه همه زنان باردار شاه و پس از نه ماه و نه روز هر کدام صاحب پسری شدند، اما پسر زن کوچک یعنی زنی که نصف سیب را خورده بود، اندازه قدش به اندازه نصف قد دیگران بود و به او یان اوقول (نصف پسر) میگفتند. سالها گنشت، پسران بزرگ شدند و در رشادت و جنگجویی و شجاعت ورد زبان این و آن گشتند. شاه که پیر و کهنسال شده بود هیچگونه غم و اندوهی در وجود خود احساس نمی کرد زیرا فرزندان وی قادر بودند کارهای مربوط به کشور داری را انجام دهند روزی از روزها پادشاه پسران را جمع کرده گفت «فرزندانم مدتها ست آلابرزنگی (دیو ریش قرمز) مالیات خود را نپرداخته و فکر می کند شما عرضه و لیاقت گرفتن خراج را ندارید، باید به هر طریق شده او را دستگیر و حسابش را یکسره نمائید ‏هر شش نفر برادران تصمیم گرفتند فرمان پدر را از جان و دل اطاعت کنند و کار دیو را یکسره نمایند. پس وسایل سفر را مهیا و ‏شمشیرهای خود را برکمر بسته برای نبردی بزرگ با دیو الابرزنگی ‏حرکت کردند روزهای زیادی راه رفتند. از کوهها و دریاها و دشتها گذشتند تا اینکه از دور قلعه دیو را دیده و آماده حمله شدند قلعه در ‏میان باغی قرار داشت و دختر دیو بربام قلعه دیدبانی می کرد.
‏هنگامی که پسران پادشاه وارد باغ شدند، دختر ازپشت بام فریاد زد : پدر،پدر،باد می آید، باران می آید، طوفان شدید می آید، شش نفر سوار چون تیر که ازچله رها شده بسوی ما می تازند . پدر گفت: دخترم، وقتی به باغ ‏وارد شدند ببین انگورها را چگونه می خورند ، بعد از چند دقیقه جواب داد آنها خیلی آرام و دانه دانه انگور می خورند. دیو گفت : ‏دخترم ناراحت نباش، که اینها کاری از پیش نمی برند و نمی توانند بر ما چیره شوند، حتمأ برای گرفتن مالیات آمده اند . ‏خلاصه مدتی در اطراف قلعه به این طرف و آنطرف وفتند ولی چون موفق به تسخیر قلعه نشدند نا امید و ناراحت با کمال شرمندگی پیش پدر برگشتند. ‏فرزند هفتم پادشاه یان اوقول (تلون سوار) که ناراحتی پدر را دید گفت : ‏پدر اگر اجازه بفرمائید. دیو آلابرزنگی را دست بسته به حضور بیاورم . ‏پادشاه که بیشتر به خشم آمده بود گفت : ‏برادران رشیدت چه کار کردند که تو نیم وجبی بتوانی کاری انجام دهی ؟  ‏وقتی پسر زیاد اصرار کرد، شاه گفت ‏تو هم برو ببینم چکار می کنی؟
‏یان اقول یا تلون سوار اسب تندپایی انتخاب، مختصر غنا یی برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به قلعه دیو رسید. دختر دیو وقتی چشمش به یکه سوار آتشین بال افتاد ، فریاد زد «پدر! پدر، سواری چون شهاب به سوی ما می آید ‏پدر گفت : ‏دخترم، ببین در باغ  ، انگور را چگونه می خورد . ‏دختر وقتی حمله حریصانه اسب سوار را در باغ دید گفت : ‏پدر، او با خوشه و برگ می خورد و خیلی هم با عجله . دیو گفت دخترم این سوار کسی است که ما را دستگیر خواهد کرد، باید فکر چاره باشیم . ‏پس خود به درون خمره مخفی شد و به دخترش گفت اگر او وارد قلعه شد، بگو پدرم اینجا نیست، شاید بتوانیم با حیله ای او را سربه نیست‏ کنیم. یان اوقول یا تلون سوار چون عقاب با یک جست و خیز خود را برفراز قلعه و از آنجا با حمله به نگهبانان به درون قلعه رساند. از دختر سراغ دیو را گرفت. دختر جواب داد: ‏پدرم درخانه نیست . ‏یان اوقول تابه ای را ‏داغ کرد و دختر را بران نشاند. شدت سوختگی به حدی بود که با فریاد ‏دختر، پدر تکانی خورد و خمره شکته شد و رازش برملا گردید.
‏یان اوقول دیو را گرفته، دست و پایش را بست و دستور داد همه اموال ‏او از جواهرات گرفته تا اسبها و نگهبانان وی را به عنوان مالیات چندین ‏ساله برای پدرش ببرند. هنگامی که نگهبانان پادشاه ورود تلون سوار را با آنهمه ثروت و دیو دست و پا بسته به عرض رساندند، اشک شوق در چشمان پادشاه پیر و فرسوده جمع شد و پسران بز دل وی هر کدام به سوراخی خزیدند.
‏وقتی یان اوقول پیش پدرآمد، پادشاه گفت: ‏برای من مال و ثروت ارزشی ندارد، به دنبال جانشین لایق بودم که بحمدا... تو شایسته آن ‏هستی.

مدتها گنشت، روزی برادران تصمیم گرفتند به شکار بروند. تلون سوار ‏هم به همراه آنان راهی کوه شد، آنها که برادر کوچک خود را موی دماغ خود حس کرده و به او حسادت می ورزیدند، منتظر فرصتی بودند که او ‏را سربه نیست نمایند. وقتی به بالای کوه رسیدند هنگام ظهر بود. برادران ‏اظهار تشنگی نمودند وگفتند اگر آب پیدا نشود، همگی تلف خواهیم ‏شد.
تلون سوار گفت: ‏عزیزانم ناراحت نشوید، در این نزنیکی چاهی است که من می توانم ازآن آب را بالا بیاورم، در صورتیکه شما با من ‏همکاری کنید ‏برادران موافقت نمودند و به سرچاه رفتند، اما همین که یان اوقول به درون چاه رفت، برادوان طناب را بریده و او را رها ساختند و پیراهن وی را خون آلود نموده به خانه برگشتند و جریان کشته شدن تلون سوار را توسط حیوانات وحشی مطرح نمودند.
‏پادشاه از بی لیاقتی پسران و مرگ تنها فرزند شجاعش مدتها اشک می ریخت و تاسف می خورد، اما یان اوقول می دانست کسی که به درون این چاه افتاد به هفت طبقه بالای آسمان خواهد رفت. تلون سوار مدتها راه می رفت، از زمین ها و نقاطی گذشت که در همه عمرش آنها را ندیده بود. همین طور که راه می رفت از دور جمعیتی را دید ‏که در کنار جوی آبی غمگین و افسرده نشسته اند. به آنها نزدیک شد. علت ناراحتی شان را پرسید. یکی از آنان جواب داد. ‏اژدهایی در این نزدیکی است که اگر روزی یک دختر برای خوراک وی نبریم، راه آب شهر را می بندد و همه از بین می رویم. امروز نوبت دختر پادشاه است که خوراک اژدها شود. حال ختر را کنار آب آورده ایم که اژدها بیاید و او را ببرد.  ‏یان اوقول پیش دختر رفت و گفت :‏من در اینجا می خوابم و هرگاه اژدها آمد بیدارم کن تا کار او را یکسره کنم ‏و به خواب عمیقی فرو رفت. ساعتی بعد اژدها از دور پیدا شد و دختر از شدت ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زد و قطره ای از آن اشک به صورت تلون سوار افتاد و او را از خواب بیدار کرد. وقتی یان اوقول اژدها را دید، شمشیر از نیام کشید و ‏با یک ضربت او را به دو نیم کرد. دختر با کمال تعجب به شسجاعت پسر آفرین گفت و دستهای خود را به خون اژدها آلوده کرد و برپشت ‏پسرنشانی زد. هیاهوی جمعیت و نجات دختر به گوش پادشاه رسید و او که باور نمی کرد کسی جرات چنین کاری را داشته باشد پرسید ‏اژدها ‏توسط چه کسی کشته شده ؟ ‏دختر جواب داد: ‏ کسی که اژدها راکشته نشانه ای ازدست من برپشت ‏اوست، باید او را پیدا کنید و بیاورید . ‏عده زیادی برای آوردن یان اوقول رفتند. پس از جستجوی زیاد او را به خدمت پادشاه آوردند. شاه ‏گفت : ‏تو با این شجاعتت از این پس داماد و جانشین من خواهی بود.  ‏اما پسر ‏موافقت نکرد و گفت «من از دیاری دیگر می آیم و اگر بتوانم خدمتی ‏کنم باید ‏به ایل و تبار میهن خودم باشد. ‏و چون راضی به ماندن درآن دیار نبود، خداحافظی کرد و براه ‏افتاد اما دختر پادشاه ‏گفت ‏ای جوان، هرجا بروی تو را پیدا خواهم کرد.
‏پس پسر به سوی نامعلومی براه افتاد و چون خسته بود در زیر سایه درختی دردامنه کوهستانی بزرگ به خواب رفت. پس از چندی با صدای گفتگوی دو جوجه سیمرغ که بر بالای درخت نشسته بوند، از خوا ب بیدار شد. یان اوقول می شنید که یکی از جوجه ها به دیگری می گفت :‏خواهرم، برگ این درخت برای روشن شدن چشم آدم کور و گل این درخت برای جوان شان آدمهای ‏پیر است و دیگری می گفت: ‏خواهر مگر نمی دانی که پوست این ‏درخت به پای هرکس کشیده شود و به دریا بزند، دریا خشک می شود؟! و چوبهای این درخت به سرهر انسانی بخورد، دیوانه می شود. یان اوقول با شنیدن این سخنان بلند ش و براه افتاد. مقداری از برگ و گل و پوست و چوب درخت را به همراه ‏خود برداشت و خواست ‏حرکت کند. جوجه سیمرغ گفت : آدمیزاد چقدر کم طاقت است، ما می خوا ستیم خیلی چیزها را به تو یاد بدهپم، اما خودت حاضر نشدی توجه کنی. یان اوقول که از عمل خود پشیمان شده بود، مدتها با پشت سر گذاشتن دشت ها و بیابا نها و کوهها به دیار خود رسید و به خدمت پدر رفت و تعظیم کرد. پدر ومادر را دید که در فراغ فرزند شجاعشان آنقدر گریه کرده که چشمان خود را از دست داده و هر دو کور در گوشه ای افتاده بودند آنها باور نمی کردند که فرزندشان زنده است. پسر فورأ از گل درختی که سیمرغ گفته بود به آنها داد و از برگ به چشمان آنها کشید هر دوجوان شده و بینایی خود را بدست آوردند و پس از مدتها پسر خود را شاخته، از خوشحالی درپوست نمی گجیدند. یان اوقول ماجرای خود و خیانت برادران و داستان اژدها و سفر خود را شرح داده و چون خسته بود به خواب عمیقی فرو رفت.
‏پدر که از بدجنسی و پسران ناراحت شده بود، تصمیم گرفت آنها را نابود نماید، اما یان اوقول واسطه شد و با چوب درختی که جوجه سیمرغها گفته بودند به هرکدام ضربه ای زد تا برای همیشه دیوانه شوند. وقتی پدر فرزند خود را چنین شجاع و لایق دید ،تاج را برسروی گذاشت و گفت پسرم تو برای پادشاهی از من لایق ترهستی.
‏پادشاهی که دخترش را یان اوقول از چنگ اژدها نجات داده بود، همراه گروهی از سواران برای پیدا کردن یان اوقول حرکت کردند و پس از جستجوی زیاد او را یافته و به خدمتش آمدند و از او خواهش کردند که به کشور آنها برگردد و با دختری که او نجات داده ازدواج نماید، اما ‏چون مهر وطن و علاقه پدر و مادر برای او بالاتر از همه اینها بود گفت: ‏دختر را به عنوان همسر آینده خود انتخاب می کنم و حاضرم برای رضایت خاطر شما، هر دو کشور را اداره نمایم. ‏ازآن پس یان اوقول یا تلون سوار پادشاه دو کشور بزرگ شد و به خوبی و خوشی زندگی کرد. ‏دلتان خوش و ایامتان گرامی باد.

تعدادی ضرب المثل قشقائی

یک - خروسونگ قویرغینا اینا نما ، تیلکینینگ آندنیا
به زیبایی دم خروس و به قسم خوردن روباه اطمینان نداشته باش
منظور : به هر کسی اعتماد نکن
...
دو - خوش حساب آدام قاضی قاپسیتا گئدمز
آدم خوش معامله به در خانه قاضی نخواهد رفت

...
سه - ائونیگی تمیس ساخلا کی قوناق گلر ، اوزونگو تمیس ساخلا کی اولوم گلر
خانه خود را تمیز کن که مهمان می آید و بدن خود را تمیز نگه دار که مرگ ناگهانی می آید
منظور : همیشه آمادگی مواجهه با ناملایمات را داشته باش
...
چهار - ایت اینن یولداش اول آما چوماغی الدن یئره قویما
با سگ دوستی بکن اما چماق خود را از دست بر زمین مگذار
منظور : با ناکسان با احتیاط رفتار کن
...
پنج - وراج کوپک اه یه سینه قوناق بولار
سگی که بی مورد عوعو کند برای صاحبش مهمان می آورد
منظور : سعی کن کاری نکنی که جلب توجه دیگران کند
...
شش - اوزون آدامینگ عقلی پاراسنگ آپارور
عقل آدم دراز پاره سنگ می برد
...
هفت - اوزونگه بیر اینگه وور اوزگه یه بیر جالدوز
به خودت یک سوزن بزن وبه دیگری جوالدوز
منظور : هر چه برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم مپسند
...
هشت - ایش وختینده چولاغام یئینده قول چوماغامدر
هنگام کار کردن چلاغ هستم اما زمان خوردن قلچماق.
منظور : همان مفهوم ضرب المثل "گپ اوستاسی ایش دلی سی"
...
نه - اوزومونگ خوبونو چاقال یئیه سیان
گور خوب مال شغال است.
منظور : افراد تیز و باهوش هستند که به بهترینها دست می یابند
...
ده - ایکی باش بیر قازاندا قایناماز
دو تا کله در یک دیگ به جوش نمی اید
...
یازده - آغزی دیر به له ییر
دهانش می گوید کمرش دردش را می کشد
منظور : بی حساب حرف می کند و بناچار هم هزینه آن را می پردازد
...
دوازده - گئچینین ایشی آره [آری] اولسا نه ایشی وار چوبانین چوماغیندا؟
اگر بز خوب بچرد چوپان چه کار به او دارد؟
منظور : اگر هر کس کار خودش را انجام دهد دیگر مشکلی پیش نخواهد آمد
...
سیزده - آرواد اؤز باشینی دارایابیلمز تویدا گلین جبینینی [آلنینی] داریر [دوزه دیر]
زن نمی تونه سر خودشو شانه بزنه رفته سر زنای دیگه را شانه می زنه
منظور : کار خودش را نمی تونه انجام بده آمده برای دیگران کار می کنه
...
چهارده - خیشا گئتمز اؤکوزون اولسون ایشه گئتمز اوغلون اولماسین
گاو نری که زمین شخم نمی زند داشته باشی ولی پسر بیکار نداشته باشی
منظور : جوان بیکار برای خانواده دردسر است
...
پانزده - تاری ایسته یه نی قورد یئمز
آن چه که خدا به وی نظر دارد دچار آفت نمی شود
منظور : خدا حامی بندگان خود است و همه چیز به اراده او روی می دهد
...
شانزده - سن خوب کؤک ؟ آت دریایا بالیق بیلمه سه خالیق بیلر
تو کار خوب انجام بده و حتی اگر مثلا
تکه غذایی در دریا هم بیاندازی و ماهی هم متوجه اینکار تو نشود با اینحال خدا متوجه این کار نیک تو هست
منظور :تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
...
هفده - آداما بدبخت لیک توتاندا بورنونون سویو گؤزون کور ائده ر
وقتی نکبت انسان را می گیرد آنقدر آب از بینی اش می آید تا چشمش کور شود
منظور : مصائب و سختیها به یکباره بر سر انسان وارد می شوند و قدرت عکس العمل را از انسان سلب می کنند
...
هیجده - من اوقوری اولدوم گجه آیایدینشبی من دزد شدم و هوا مهتابی شد
منظور : شانس با من یار نبود
...
نوزده - آنایا باخ، قیزین آل
به مادر نگاه کن بعد با دخترش ازدواج کن
منظور : دختر به مادرش می کشد-از لحاظ خصلت و ...غیره
...
بیست - تند چیدن گچ، لیم چیدن قورخ
از رودخانه خروشان بگذر ولی از رودخانه لیم (رودخانه با
ظاهر آرام) بترس
منظور : انسانهای ساکت و تودار از همه خطرناکترند
...
بیست و یک - بیچاق ازین کسمز
چاقو دسته خود را نمی برد
منظور : انسان عاقل به کسان خود لطمه نمی زند
...
بیست و دو - اله ایشده گوزی درویشده
چشمش به درویش است و دستش در کار
منظور : دل بکار نمی دهد
...
بیست و سه - گپ اوستاسی، ایش دلیسیدر
حرف زدن استاد است ولی موقع کارکردن خودش را به
دیوانگی می زند
منظور : فرد پرحرف ولی کم عمل
...
بیست و چهار - قیناما قونشین گلر باشینا
از همسایه ات بدگویی نکن، روزی نوبت خودت هم خواهد رسید
...
بیست و پنج - سینیق ال بوینا دوشردست شکسته وبال گردن است.
منظور : بزرگان باید از زیر دستان دستگیری نمایند

طایفه‌های ایل قشقایی

این ایل ترک از پنج طایفه بزرگ کشکولی بزرگ، کشکولی کوچک، شش بلوکی، دره شوری، فارسیمدان  و عمله تشکیل شده است. مبنای این رده‌بندی شمار جمعیت هر طایفه است که نخستین طایفه، بیشترین جمعیت را دارد. در برخی شهرهااز جمله نورآباد ممسنی و قادرآباد (حومه شیراز) عشایری هستند که اصلیتی لر دارند. در برخی منابع تیره‌هایی مانند، «صفی‌خانی»، «گله‌زن» و چند تیره دیگر را جزء تیره‌های مستقل ایل قشقایی معرفی کرده‌اند. تیره‌های یاد شده، به ترتیب از تیره‌های طایفه فارسیمدان و شش بلوکی هستند. طایفه عمله، ابتدا جعفربیگلو نام داشت و در زمان ایلخانی صولت الدوله برای رسیدگی به کارهای شخصی خان، گرد آوری حق مالکان، رسیدگی به کارهای کشاورزی، گله‌داری ایلخانی و تنظیم امور ایلی از تیره‌های گوناگون ایل قشقایی و سران تشکیل شد. طایفه عمله یا عاملین اجرای دستورها و فرمانهای ایلخانی بزرگ، با آن که اکنون سمت و وظایف پیشین خود را از دست داده‌است، هنوز هم به نام «عمله» خوانده می‌شود. خان‌های هر طایفه نیز گروهی خدمتگزار و کارگزار مخصوص دارند که آنها را نیز «عمله دور و بر خان» می‌نامند ولی جزو طایفه عمله نیستند.

سازمان ایل قشقایی به ترتیب از فرد تا ایل به صورت زیر است:

نفر- خانوار - بنکو - تیره – طایفه - ایل

هر طایفه از چندین تیره و هر تیره از چندین «بنکو» و هر بنکو از چند خانوار تشکیل شده‌است؛ مثلاً طایفه عمله از تیره‌های: غجه‌بیگلو -شبانکاره- موصلو- جعفربیگلو- طیبی- قره‌قانی- بهمن‌بیگلو- نمدی- گله‌زن- ۰۰۰) تشکیل و تیره غجه‌بیگلو از بنکوهای: کیخالو- نصرتی- قره‌لو-علی‌ونده‌لو- لر-... تشکیل شده‌اند که هر یک نیز از تعداد زیادی خانواده تشکیل یافته‌اند.

حسینی فسایی در «فارس نامه ناصری» شصت و شش تیره از ایل قشقایی را نام برده‌است؛ ولی شماره تیره‌هایی که امروز جزو قشقایی است، بیش از این است. شاید گروهی از این تیره‌ها در گذشت زمان یا سودجویی به ایل قشقایی پیوسته باشند.

در سازمان کنونی، هر خانوار یک سرپرست و هر ایشوم که از چند چادر گرد هم که در آن چند خانوار زندگی می‌کنند، تشکیل می‌شود. یک ریش سفید و هر تیره یک یا دو کدخدا و هر طایفه یک یا دو یا سه کلانتر دارد. کلانتران که از طبقه خانها هستند از جانب دولت برای رسیدگی به کارهای طایفه خود و برقراری امنیت و انضباط برگزیده می‌شود. یک یا دو افسر ارتشی نیز برای برقراری انتظامات ایل به نام افسر انتظامی از طرف ارتش برگزیده می‌شوند.

در سازمان کنونی ایل قشقایی، «ایل بیگی» یا «ایلخانی» (ریاست ایل) وجود ندارد و دولت این مقام را از بین برده است.