مرکز اطلاع رسانی آرخلو

Welcome to the Arekhloo Information Center | خوش گلدیز

مرکز اطلاع رسانی آرخلو

Welcome to the Arekhloo Information Center | خوش گلدیز

داستان یان اوقول

یکی بود، یکی بود، در زمانهای قدیم پادشاهی بود که از مال و مال دنیا چیزی کم نداشت، او با دختر یکی از حکمرانان منطقه ازدواج کرده اما صاحب فرزندی نشده بود ناچار زن دوم و سوم و.... و بالاخره هفتمین زن را هم به خانه آورد، ولی هیچکدام باردار نشدند.
‏سالها سپری شد، پادشاه افسرده و غمگین و همیشه دراین فکر بودد که پس از او تاج و تخت به دست چه کسی خواهد افتاد، اتفاقأ درویشی به درخانه وی آمد و به خدمت پادشاه رسید.

او که از اسرار و ناراحتی های درونی شاه واقف بود، خواست کمکی به وی بنماید. هفت عدد سیب از کیسه خود در آورد و به هر کدام از زنان میبی داد و گفت راز باردار شدن شما دراین سیبها ست . 
‏شاه که اشک در چشماش حلقه زده بود به درویش گفت که اگر صاحب فرزند شوم، به اندازه وزن خودت به تو طلا می دهم . همین که درویش  خداحافظی کرد، زنان هر کدام سیب خود را خوردند، اما زن کوچک شاه ‏که مشغول کاری بودء نصف سیب را خورد و نصف دیکر را روی پنجره گذاشت که خروسی آن را برداشت و فرار کرد خوشبختانه همه زنان باردار شاه و پس از نه ماه و نه روز هر کدام صاحب پسری شدند، اما پسر زن کوچک یعنی زنی که نصف سیب را خورده بود، اندازه قدش به اندازه نصف قد دیگران بود و به او یان اوقول (نصف پسر) میگفتند. سالها گنشت، پسران بزرگ شدند و در رشادت و جنگجویی و شجاعت ورد زبان این و آن گشتند. شاه که پیر و کهنسال شده بود هیچگونه غم و اندوهی در وجود خود احساس نمی کرد زیرا فرزندان وی قادر بودند کارهای مربوط به کشور داری را انجام دهند روزی از روزها پادشاه پسران را جمع کرده گفت «فرزندانم مدتها ست آلابرزنگی (دیو ریش قرمز) مالیات خود را نپرداخته و فکر می کند شما عرضه و لیاقت گرفتن خراج را ندارید، باید به هر طریق شده او را دستگیر و حسابش را یکسره نمائید ‏هر شش نفر برادران تصمیم گرفتند فرمان پدر را از جان و دل اطاعت کنند و کار دیو را یکسره نمایند. پس وسایل سفر را مهیا و ‏شمشیرهای خود را برکمر بسته برای نبردی بزرگ با دیو الابرزنگی ‏حرکت کردند روزهای زیادی راه رفتند. از کوهها و دریاها و دشتها گذشتند تا اینکه از دور قلعه دیو را دیده و آماده حمله شدند قلعه در ‏میان باغی قرار داشت و دختر دیو بربام قلعه دیدبانی می کرد.
‏هنگامی که پسران پادشاه وارد باغ شدند، دختر ازپشت بام فریاد زد : پدر،پدر،باد می آید، باران می آید، طوفان شدید می آید، شش نفر سوار چون تیر که ازچله رها شده بسوی ما می تازند . پدر گفت: دخترم، وقتی به باغ ‏وارد شدند ببین انگورها را چگونه می خورند ، بعد از چند دقیقه جواب داد آنها خیلی آرام و دانه دانه انگور می خورند. دیو گفت : ‏دخترم ناراحت نباش، که اینها کاری از پیش نمی برند و نمی توانند بر ما چیره شوند، حتمأ برای گرفتن مالیات آمده اند . ‏خلاصه مدتی در اطراف قلعه به این طرف و آنطرف وفتند ولی چون موفق به تسخیر قلعه نشدند نا امید و ناراحت با کمال شرمندگی پیش پدر برگشتند. ‏فرزند هفتم پادشاه یان اوقول (تلون سوار) که ناراحتی پدر را دید گفت : ‏پدر اگر اجازه بفرمائید. دیو آلابرزنگی را دست بسته به حضور بیاورم . ‏پادشاه که بیشتر به خشم آمده بود گفت : ‏برادران رشیدت چه کار کردند که تو نیم وجبی بتوانی کاری انجام دهی ؟  ‏وقتی پسر زیاد اصرار کرد، شاه گفت ‏تو هم برو ببینم چکار می کنی؟
‏یان اقول یا تلون سوار اسب تندپایی انتخاب، مختصر غنا یی برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به قلعه دیو رسید. دختر دیو وقتی چشمش به یکه سوار آتشین بال افتاد ، فریاد زد «پدر! پدر، سواری چون شهاب به سوی ما می آید ‏پدر گفت : ‏دخترم، ببین در باغ  ، انگور را چگونه می خورد . ‏دختر وقتی حمله حریصانه اسب سوار را در باغ دید گفت : ‏پدر، او با خوشه و برگ می خورد و خیلی هم با عجله . دیو گفت دخترم این سوار کسی است که ما را دستگیر خواهد کرد، باید فکر چاره باشیم . ‏پس خود به درون خمره مخفی شد و به دخترش گفت اگر او وارد قلعه شد، بگو پدرم اینجا نیست، شاید بتوانیم با حیله ای او را سربه نیست‏ کنیم. یان اوقول یا تلون سوار چون عقاب با یک جست و خیز خود را برفراز قلعه و از آنجا با حمله به نگهبانان به درون قلعه رساند. از دختر سراغ دیو را گرفت. دختر جواب داد: ‏پدرم درخانه نیست . ‏یان اوقول تابه ای را ‏داغ کرد و دختر را بران نشاند. شدت سوختگی به حدی بود که با فریاد ‏دختر، پدر تکانی خورد و خمره شکته شد و رازش برملا گردید.
‏یان اوقول دیو را گرفته، دست و پایش را بست و دستور داد همه اموال ‏او از جواهرات گرفته تا اسبها و نگهبانان وی را به عنوان مالیات چندین ‏ساله برای پدرش ببرند. هنگامی که نگهبانان پادشاه ورود تلون سوار را با آنهمه ثروت و دیو دست و پا بسته به عرض رساندند، اشک شوق در چشمان پادشاه پیر و فرسوده جمع شد و پسران بز دل وی هر کدام به سوراخی خزیدند.
‏وقتی یان اوقول پیش پدرآمد، پادشاه گفت: ‏برای من مال و ثروت ارزشی ندارد، به دنبال جانشین لایق بودم که بحمدا... تو شایسته آن ‏هستی.

مدتها گنشت، روزی برادران تصمیم گرفتند به شکار بروند. تلون سوار ‏هم به همراه آنان راهی کوه شد، آنها که برادر کوچک خود را موی دماغ خود حس کرده و به او حسادت می ورزیدند، منتظر فرصتی بودند که او ‏را سربه نیست نمایند. وقتی به بالای کوه رسیدند هنگام ظهر بود. برادران ‏اظهار تشنگی نمودند وگفتند اگر آب پیدا نشود، همگی تلف خواهیم ‏شد.
تلون سوار گفت: ‏عزیزانم ناراحت نشوید، در این نزنیکی چاهی است که من می توانم ازآن آب را بالا بیاورم، در صورتیکه شما با من ‏همکاری کنید ‏برادران موافقت نمودند و به سرچاه رفتند، اما همین که یان اوقول به درون چاه رفت، برادوان طناب را بریده و او را رها ساختند و پیراهن وی را خون آلود نموده به خانه برگشتند و جریان کشته شدن تلون سوار را توسط حیوانات وحشی مطرح نمودند.
‏پادشاه از بی لیاقتی پسران و مرگ تنها فرزند شجاعش مدتها اشک می ریخت و تاسف می خورد، اما یان اوقول می دانست کسی که به درون این چاه افتاد به هفت طبقه بالای آسمان خواهد رفت. تلون سوار مدتها راه می رفت، از زمین ها و نقاطی گذشت که در همه عمرش آنها را ندیده بود. همین طور که راه می رفت از دور جمعیتی را دید ‏که در کنار جوی آبی غمگین و افسرده نشسته اند. به آنها نزدیک شد. علت ناراحتی شان را پرسید. یکی از آنان جواب داد. ‏اژدهایی در این نزدیکی است که اگر روزی یک دختر برای خوراک وی نبریم، راه آب شهر را می بندد و همه از بین می رویم. امروز نوبت دختر پادشاه است که خوراک اژدها شود. حال ختر را کنار آب آورده ایم که اژدها بیاید و او را ببرد.  ‏یان اوقول پیش دختر رفت و گفت :‏من در اینجا می خوابم و هرگاه اژدها آمد بیدارم کن تا کار او را یکسره کنم ‏و به خواب عمیقی فرو رفت. ساعتی بعد اژدها از دور پیدا شد و دختر از شدت ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زد و قطره ای از آن اشک به صورت تلون سوار افتاد و او را از خواب بیدار کرد. وقتی یان اوقول اژدها را دید، شمشیر از نیام کشید و ‏با یک ضربت او را به دو نیم کرد. دختر با کمال تعجب به شسجاعت پسر آفرین گفت و دستهای خود را به خون اژدها آلوده کرد و برپشت ‏پسرنشانی زد. هیاهوی جمعیت و نجات دختر به گوش پادشاه رسید و او که باور نمی کرد کسی جرات چنین کاری را داشته باشد پرسید ‏اژدها ‏توسط چه کسی کشته شده ؟ ‏دختر جواب داد: ‏ کسی که اژدها راکشته نشانه ای ازدست من برپشت ‏اوست، باید او را پیدا کنید و بیاورید . ‏عده زیادی برای آوردن یان اوقول رفتند. پس از جستجوی زیاد او را به خدمت پادشاه آوردند. شاه ‏گفت : ‏تو با این شجاعتت از این پس داماد و جانشین من خواهی بود.  ‏اما پسر ‏موافقت نکرد و گفت «من از دیاری دیگر می آیم و اگر بتوانم خدمتی ‏کنم باید ‏به ایل و تبار میهن خودم باشد. ‏و چون راضی به ماندن درآن دیار نبود، خداحافظی کرد و براه ‏افتاد اما دختر پادشاه ‏گفت ‏ای جوان، هرجا بروی تو را پیدا خواهم کرد.
‏پس پسر به سوی نامعلومی براه افتاد و چون خسته بود در زیر سایه درختی دردامنه کوهستانی بزرگ به خواب رفت. پس از چندی با صدای گفتگوی دو جوجه سیمرغ که بر بالای درخت نشسته بوند، از خوا ب بیدار شد. یان اوقول می شنید که یکی از جوجه ها به دیگری می گفت :‏خواهرم، برگ این درخت برای روشن شدن چشم آدم کور و گل این درخت برای جوان شان آدمهای ‏پیر است و دیگری می گفت: ‏خواهر مگر نمی دانی که پوست این ‏درخت به پای هرکس کشیده شود و به دریا بزند، دریا خشک می شود؟! و چوبهای این درخت به سرهر انسانی بخورد، دیوانه می شود. یان اوقول با شنیدن این سخنان بلند ش و براه افتاد. مقداری از برگ و گل و پوست و چوب درخت را به همراه ‏خود برداشت و خواست ‏حرکت کند. جوجه سیمرغ گفت : آدمیزاد چقدر کم طاقت است، ما می خوا ستیم خیلی چیزها را به تو یاد بدهپم، اما خودت حاضر نشدی توجه کنی. یان اوقول که از عمل خود پشیمان شده بود، مدتها با پشت سر گذاشتن دشت ها و بیابا نها و کوهها به دیار خود رسید و به خدمت پدر رفت و تعظیم کرد. پدر ومادر را دید که در فراغ فرزند شجاعشان آنقدر گریه کرده که چشمان خود را از دست داده و هر دو کور در گوشه ای افتاده بودند آنها باور نمی کردند که فرزندشان زنده است. پسر فورأ از گل درختی که سیمرغ گفته بود به آنها داد و از برگ به چشمان آنها کشید هر دوجوان شده و بینایی خود را بدست آوردند و پس از مدتها پسر خود را شاخته، از خوشحالی درپوست نمی گجیدند. یان اوقول ماجرای خود و خیانت برادران و داستان اژدها و سفر خود را شرح داده و چون خسته بود به خواب عمیقی فرو رفت.
‏پدر که از بدجنسی و پسران ناراحت شده بود، تصمیم گرفت آنها را نابود نماید، اما یان اوقول واسطه شد و با چوب درختی که جوجه سیمرغها گفته بودند به هرکدام ضربه ای زد تا برای همیشه دیوانه شوند. وقتی پدر فرزند خود را چنین شجاع و لایق دید ،تاج را برسروی گذاشت و گفت پسرم تو برای پادشاهی از من لایق ترهستی.
‏پادشاهی که دخترش را یان اوقول از چنگ اژدها نجات داده بود، همراه گروهی از سواران برای پیدا کردن یان اوقول حرکت کردند و پس از جستجوی زیاد او را یافته و به خدمتش آمدند و از او خواهش کردند که به کشور آنها برگردد و با دختری که او نجات داده ازدواج نماید، اما ‏چون مهر وطن و علاقه پدر و مادر برای او بالاتر از همه اینها بود گفت: ‏دختر را به عنوان همسر آینده خود انتخاب می کنم و حاضرم برای رضایت خاطر شما، هر دو کشور را اداره نمایم. ‏ازآن پس یان اوقول یا تلون سوار پادشاه دو کشور بزرگ شد و به خوبی و خوشی زندگی کرد. ‏دلتان خوش و ایامتان گرامی باد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد